۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

زلزله آذربایجان از زبان ساقی لقایی


بعد از ظهر شنبه با لرزش ِ موبایلم که روی ویبره بود از خواب پریدم. آن تماس دو خبر بد داشت: فوت عمه ام و زلزله در آذربایجان. گیج بودم و غمگین. چند ساعتی گذشت تا به خودم مسلط شوم. عمه، عمه ی تابستان های شادِ کودکی هایم رفته بود و آذربایجان ِ مهربان و بی دریغ کودکی هایم لرزیده بود و حالا معلوم نبود در کجا چه کسانی زیر آوار هستند. زیر ِ آوار آن
دیوارهای کاهگلی ِ قطور و سقف های چوبی ِ فروریخته.